Quantcast
Channel: شازده كوچولو
Viewing all 77 articles
Browse latest View live

در انتظار گودو

0
0

...

"لاکی یه روزی لال شد، من هم یه روزی کور شدم، یه روزی هم کر میشم؛ یه روزی به دنیا میاییم و یه روزی از دنیا می ریم. آدمی روی سنگ قبر متولد میشه در ابتدا نوری  دیده میشه و بعد همه اش تاریکیه ...."

...

"- حالا چیکار کنیم؟

- بیا کاری نکنیم ، اینطوری خطرش کمتره "

...

"- من خسته ام/

- بیا نفس عمیق بکشیم/

- من از نفس کشیدن خسته ام/"

...

و ...

تئاتر در انتظار گودو

محل:  تئاتر‌شهر - سالن اصلی

دوره اجرا:  ۱۸ بهمن ۱۳۹۲ - ۲۹ اسفند ۱۳۹۲

ساعت:  ۱۷:۳۰

مدت:  ۱۴۰ دقیقه

بهای بلیت:  ۲۰,۰۰۰ تومان

 

نویسنده: ساموئل بکت
مترجم:نجف دریا بندری
طراح و کارگردان:همایون غنی زاده


بازیگران: رضا بهبودی، علی سرابی، رامین سیار دشتی، باران معادی، پیمان معادی

خرید بلیت از سایت ایران کنسرت

 

عصر جمعه نهم اسفند به تماشایش نشستم؛ طولانی بود و من این روزهایم، افسرده .... اما با اینهمه خوشم آمد و خوشحالم که این نمایش را دیدم... تنها نبودم....

 


به قول پسرکم....بعد از مدتها....

0
0
.... دوست دارم بنویسمم ... انگار نوشتن به ذهنم آشفته ام نظم می دهد و به روح بی قرارم، آرامش.... می دانم مدتهاست ننوشته ام...شاید چهار ماه...ولی همین چهار ماه به قدر چهار سال در ذهنِ خسته من تداعی می شود...

 پسرکم جداً بزرگ شده، عاشق کتابهای با کاغذ کاهی است و کماکان عاشق کارتون بن تن و رئیس جمهور آمر.یکا.... کماکان در گوشه و کنار خانه نوشته های پراکنده اش را می یابم که نشان از دنیای تنهایی اش دارد... عاشق نوشتن است نوشتن از هم بازیهایش که اصولاً از اقوام هستند و بزرگتر از خودش...نوشتن از بن تن و حرفهای فیلسوفانه ی !! برخی شخصیتهای این کارتون...

عاشق پدرش هست و حرف زدن با او ، و شطرنج و پا.سور بازی کردن و ....با او... و هنوز هم عاشق افسانه هاست...و عاشق کتابهای کودکی پدرش : افسانه ی آذربایجان، افسانه های مادربزرگ، بچه های راه آهن، هوگو و ژوزفین، لک لک ها بر بام، مجموعه کتابهای طلایی، و ....

و هنوز کودک است و گاه زمان درازی به بازی با چند عروسک بن تن می گذراند و گاه در دنیای کودکانه اش پدر من می شود و گاه مادرم می شود و "توتوشی"پنج ساله را به مهد و مدرسه می برد، مراقبت می کند، تنبیه می کند، محبت می کند و ...

و با اینهمه در هر موقعیتی، از موضع منطق و عقل حرف می زند و با پدرش گاه، زمان درازی در مورد عقل و احساس حرف می زند و هنوز هم دوست دارد از "خدا"بشنود و دانسته هایش را کامل کند....

علاقمند به اسکیت و شنا شده و تابستانش را غیر از آموزش ویولن و زبان انگلیسی با ورزش اسکیت و شنا و پینگ پنگ ...می گذراند و تماشای کارتون و کتابخوانی و بازی .... و البته سه یا چهار ساعتی در روز با چشم چپ بسته (تنبلی چشم راست دارد و درگیر پروسه درمان است و در این مورد بعداً کاملتر می نویسم )....

 و اما من...

من ، دیگر مدتهاست می ترسم نام "مادر"را با خودم همراه کنم... مدتی است با خودم درگیرم... انگار به یکباره از کاستیها و ضعفهای خودم مطلع شده باشم....انگار در چهل سالگی تازه فهمیده ام که چقدر به خطا رفته ام و مدتی در حسرت و افسوس این کوتاهی ها بودم...البته کماکان با یک روح خسته و غمگین سر می کنم... مدتی می خواستم دیگر ننویسم و کتابچه خاطرات پسرکم را ببندم اما بعد احساس کردم که نیاز دارم به این نوشتن....برای رهایی از غم و آشفتگی و اضطراب و نیز برای نظم دادن به ذهن درگیر و آشفته ام.... و برای اینکه خودم را ببخشم ....و نیز برای آنکه کاستیها را بنویسم شاید مادری در گذر از این خانه بخواندش و تکرارش نکند و کودکی آزرده نشود....

 دوستتان دارم و تابستان خوبی را برای همه ی دوستان نادیده ام و همه ی کودکان دنبا آرزومندم...

اپرای هانسل و گرتل

0
0
اسفند ماه 91 وقتی، از پیش فروش بلیت اپرای جانی اسکیکی توسط آنسامبل اپرای تهران و با کارگردانی هادی قضات باخبر شدم، سریع بلیتش را تهیه کردم. آخر همه ی آنچه از اپرا می دانستم چیزهای اندک و پراکنده ای بود که از تلویزیون mezzo دیده بودم....و دوست داشتم تماشاگر یک اپرا از نزدیک باشم....و آخرین روزهای اسفند 91 اولین اپرا را دیدم و پسرم هم در هفت سالگیش اولین اپرایش بود....به زبان ایتالیایی بود ... ترجمه فارسی آوازها بر روی نواری در بالای صحنه نشان داده میشد....و ما همگی لذت بردیم ...

شش ماه بعد دومین اثر از این گروه با عنوان اشکها و لبخندها اجرا شد....و باز من و پسرک و بابایی به تماشایش رفتیم این بار به زبان فارسی بود و آوازها بر اساس نسخه سینمایی آن....این هم زیبا بود البته نه به زیبایی اثر اول...

والبته تیرماه نود و سه (سه ماه قبل) هم اپرای فلوت سحرآمیز را دیدیم از گروهی دیگر که عالی بود و تنها ایراد اساسیش زمان ارائه بود چون پسرک ما نیم ساعت بعد از شروع اپرا خوابش برد....

و این روزها، درست یک سال بعد از تماشای اشکها و لبخندها، اپرای دیگری از هادی قضات در سالن رودکی در حال اجراست و البته این اپرا مورد علاقه کودکان و نوجوانان هم هست ...پنجشنبه 17 مهر ماه ، من و آرمان به تماشایش رفتیم....افسانه آشنای هانسل و گرتل برای آرمان....خیلی زیبا بود دیدن این افسانه در قالب اپرا....حیف که ورود آقایان بالای 12 سال ممنوع!!

تا آخر مهر ماه این اپرا در سالن رودکی اجرا می شود بلیت آن در سایت ایران کنسرتhttp://www.iranconcert.com  به فروش می رسد...

 

 

پ.ن: امروز باز بعد از مدتها اومدم وبلاگ شازده کوچولو ....از دیدن پیغامهای خصوصی و عمومی محبت آمیزتان غرق در شادی شدم و زیبایی این روز ابری پاییزی برایم صدچندان شد....ممنونم از اینکه جویای احوال من و شازده بودید....من هم دلتنگ اینجا بودم و شماها....

طبیعت گردی با بچه ها!! (1)

0
0

پیش نوشت برای مخاطب خاص!: "دوست عزیز، من در دومین اجرای کیتاروحضور داشتم، خیلی لذت بردم... آهنگ جاده ابریشم را هم اجرا کرد (جای شما  خالی)...البته برای پسرکم بلیت نگرفته بودم (به علت اجرای دیرهنگام، می ترسیدم خوابش ببرد)... امیدوارم شرایط به گونه ای شود که این برنامه ها در همه ی شهرهای کشورمان برگزار شود... اما این مطلب را در درجه اول برای شما و به خاطر پسرک چهار ساله اتمی نویسم... اگر زمان به عقب بر می گشت و پسرکم چهار ساله میشد دوست داشتم بیشتر و بیشتر به پارک ببرمش، آخرهای هفته به کوه و کنار رود ببرم و از شهر دود زده تهران بیرون برویم... تا می توانی پسرک را به طبیعت ببر، به گردش، بگذار جسم و جانش در دامن طبیعت زیبا... رشد کند و ..."

 

...ناتالیا گینزبورگ را دوست دارم. نویسنده ای ایتالیایی که به نظرم به راحتی می تونست خودش را در جایگاه خیلیها قرار بده و داستانشو بنویسه. کاری که من یکی هرگز نمیتونم ....اینکه بتونی دیگری را درک کنی بدون آنکه قضاوت کنی؛ هنری است که کمتر کسی در دنیا دارد و من یکی شدیداً از این هنر بی بهره ام.....و برای همین ناتالیا گینزبورگ را خیلی دوست دارم علاوه بر داستانها و رمانها، مقالاتی هم دارد که در قالب کتابهایی در ایران ترجمه شده به اسم "فضیلتهای ناچیز"، و "هرگز از من مپرس" ...در این دو کتاب ما مقالاتی ادبی ، فرهنگی از گینزبورگ می خوانیم که اساسی ترین درسهای زندگی و بهترین درسهای روانشناسی هم در آنهاست....یادمه که در یکی از آنها می خواندم که وقتی بچه هاش کوچولو بودند زمستانها به کلبه ییلاقی شان می رفتند و روزها که همه جا را برف فرا گرفته بود او دست بچه ها را می گرفت و در کوچه پس کوچه های آن منطقه برفی و بکر قدم می زد و خیلی از اهالی آنجا او را سرزنش می کردند و می گفتند بچه ها را در این سرما بیرون نیار....اما او می برد و بچه ها لذت می بردند...

و من وقتی پسرکم یکی دو سال بیشتر نداشت، متوجه شدم که بچه ها واقعاً از  گردش!! لذت می برند پسرک یک ساله ی من مثل همه ی هم سن و سالانش عاشق بیرون رفتن از خانه بود و قدم زدن در خیابانها و کوچه ها، و اگر من اراده می کردم وارد مغازه ای (هر محیط بسته ای!!) شوم جیغ های بنفش می کشید و "نه "های پشت سر هم، سر می داد... یادمه زمستانی که هنوز یک ساله نشده بود یک پنجشنبه ای بُردیمش به آبعلی...هنوز نمی توانست بایستد، جیغ می کشید که او را روی زمین بگزارم و با کاپشن سرهمی که تنش بود روی برفها غلت می زد و برفها را مشت می کرد، لُپهایش مثل لبو سرخ شده بود اما از برفها دل نمی کند....

و وقتی در تعطیلات به شمال یا خوزستان می رفتیم عاشق دریا و رودخانه ها بود و برایش مهم نبود که روزهای آغازین اردیبهشت باشد یا اواسط پاییز....حتماً باید لذتش را از آب می برد...

و پسرک الان، هشت سال و هشت ماه از زندگیش می گذرد حالا دوست ندارد در خرید کردن ما را همراهی کند در ابن مواقع ترجیح می دهد در چاردیواری خانه باشد و با داشته هایش لذت ببرد! ولی اگر بیرون رفتن از خانه به منظور خرید نباشد و کوه و پارک و طبیعتی به همراه داشته باشد، مشتاقانه همراهی می کند.... کماکان   شیفته رودها و آبشارها و جنگلها و کوهها و دشتهاست..... زمستانها عاشق آبعلی و برف است و بهار هاو تابستانها سعی کرده ایم تا آنجا که می توانیم و شرایط و دشواریهای زندگی اجازه می دهد به طبیعت ببریمش... از ماسوله و قلعه رودخان فومن گرفته تا قلعه الموت و قلعه بابک و جنگلهای ارسباران و طبیعت خوزستان و آذربایجان و شهرکرد و...

در این راستا، امسال علاوه بر سفرهای چند روزه خانوادگی که به خوزستان (فروردین)، شیراز (اردیبهشت ماه)، تبریز و شبستر (خرداد ماه)، و منطقه فوق العاده بکر و زیبای چُغاخور - به نظرم انگار قطعه ای از بهشت بود و هنوز مشتاقم تا دوباره سفری به آنجا داشته باشیم (در نزدیکی شهرکرد و بروجن) (خرداد ماه) - که داشتیم؛ دو سفر طبیعت گردی یک روزهداشتیم با تورهای طبیعت گردی...

 

طبیعت گردی با بچه ها!! (2).... آبشار ورسک و دریاچه شورمست

0
0

.... در یکی از روزهای اسفند ماه نود و دو که به آبعلی رفته بودیم با دوستی که مهمانش کرده بودیم به یک ناهار و یک روز برفی در آبعلی، در مورد طبیعت گردی حرف می زدیم دوستم گفت که با تورهای طبیعت گردی، گردش های به یاد ماندنی در طبیعت ایران داشته است و از آنجا که من هم دوست داشتم و می دانستم پسرم هم از چنین سفرهایی خوشش میاید قرار گذاشتیم در اولین فرصت ما هم سفری با یکی از این تورها داشته باشیم...

در این زمینه تورهای مختلفی در تهران هست که اطلاعات بیشتر را از سایت آنها می توانید دریافت کنید تورهای طبیعت گردی نظير : آفتاب کلوت، دالاهو، اسپیلت، گاندو، ققنوس و... نمی دانم آیا چنین مراکز طبیعت گردی در شهرهای دیگر هست یا نه؟ اگر هم نباشد تصورم این است که از طبیعت پیرامون استان محل سکونت خودمان می توانیم خودمان تا حدودی زیادی بهره ببریم....من سال گذشته در یک سفر یک روزه خانوادگی ، وقتی از قلعه بابک و بخشی از جنگلهای ارسباران دیدن کردم؛  از آن همه طبیعت زیبا و بکر که تا آن موقع از وجودش بی خبر بودم ،بسیار لذت بردم (و متاسفانه با آنکه آنجا بخشی از زادگاهم بود تا به آن روز ندیده بودمش)... البته برخی از موارد مثل جنگلهای شمال و یا کوبرها هست که امکان گردش بدون راهنما برایمان نیست و احتمال گمشدن در آنها بسیار است....

القصّه، ... پنجشنبه چهارم اردیبهشت نود و سه، همراه با یک گروه بیست و پنج نفری به آبشار ورسک و دریاچه شورمست (در مازندران) رفتیم. پسرم به همراه پسر دیگری همسن خودش، کوچکترین اعضای گروه بودند.

برای رسیدن به آبشار ورسک ، بعد از طی مسیر در محور فیروزکوه و گذر از گردنه گدوک ، در روستای ورسک از اتوبوس پیاده شدیم، زیر پل ورسک، راهنمای تور برایمان از تاریخچه ی ساخت پل ورسک حرف زد. پسرکم سراپا گوش سپرده بود (از مباحث تاریخی خوشش میاید!!) بعد؛ از زیر پل ورسک در راستای رودخانه شروع به حرکت کردیم تا رسیدن به آبشار حدود چهار کیلومتر راه بود و نیم ساعتی طول می کشید...پسرم بیشتر مواقع همراه لیدر اول تور بود و جزو اولین کسانی بود که به آبشار ورسک رسید و در هوای سرد آنروز زیر آبشار دوش گرفت!!، او در هوای بهاری از طبیعت زیبا لذت می برد، برایش لباس اضافه برداشته بودم بعد از کلی آب بازی زیر آبشار و رسیدن همه ی همراهان، مسیر رفته را شروع به بازگشت کردیم تا به سمت دریاچه شورمست برویم.

دریاچه شورمست، بعد از روستای ورسک در نزدیکی شهر "پل سفید"از توابع سواد کوه مازندران است دریاچه ای که تصویر درختهای پیرامون جنگلیش در آبهای آن منعکس است و در ایامی که ما رفته بودیم در حاشیه اش نوزادهای قورباغه را می شد به وفور دید ........ در کنار دریاچه ناهار خوردیم و دور تا دور آن پیاده روی کردیم و از طبیعت زیبای آنجا سرمست شدیم ...آرمان، در کنار دریاچه شورمست و جنگل پیرامون آن، برگ و قارچ جمع می کرد با قارچ های سمی و غیر سمی آشنا می شد....تیغ های تَش (نوعی خارپشت!) را پیدا می کرد و عاشق برگهای مخملی گیاهی به نام گوش برّه شده بود، میوه های توسکا جمع می کرد، نوزادهای قورباغه را در دریاچه تماشا می کرد، از دیدن عنکبوتها جیغ می کشید (عنکبوت جزو مواردی است که متاسفانه پسرم شدیداً از آن می ترسد)، و وقتی در کنار دریاچه از داخل جنگلی کوچک رد شدیم و به تپه های سرسبزی رسیدیم روی چمن ها دراز کشید و به آواز پرندگان و زنگوله ی بزها و گوسفندان گوش سپرد....آن روز حسابی به او خوش گذشت و فردایش با چسباندن تیغ تش و میوه توسکا و برگ گوش برّه و ...گزارشی از گردشش در دفترچه علوم مدرسه اش نوشت...

 

 

 

 

طبیعت گردی با بچه ها!! (3).... جنگل الیمستان

0
0

و اما دو هفته پیش، آرمان، در جنگل الیمستان تجربه جنگل آفتابی و درختان در مه فرو رفته و بارانهای ریز ریز و بارش باران شدید را در جنگل، در یک روز همه را از سر گذراند... زیبایهای بی نظيری از این جنگل دید و اینبار خوشبختانه پدرش همراهمان بود و با سوالهای پدرش!!، دقیق تر به طبیعت اطرافش نگاه می کرد به رویش خزه ها بر پوست درختان ، انواع  درختان و گیاهان ، ریشه های درختان، سنگهای شکسته شده و رویش درختان در شکافهای سنگها ، شاخه های شکسته و پوسیده شده و برگهای هزار رنگ پاییزی که زمین جنگل را فرشی پر نقش و نگار کرده بود... به هنگام برگشت، باران شدید شد و ما متاسفانه چندان مجهز نرفته بودیم پسرک حسابی خیس شد اما این هم جزو مواردی بود که برایش دلچسب و خواستنی بود...آن روز، بارها در زمین خیس و گِلی زمین خورد ، کفشهایمان گلی و سنگین شده بود و من آن روز حسابی سردم شده بود موقع برگشت با اتوبوس، جایی توقف کردیم تا آش دوغ بخوریم سردم بود و دندانهایم بهم میخورد از سرما ، اما نمی دانم چرا بیخیال آش دوغ نمیشدم... روز بعد را هم به شستن شلوارها و کوله های گلی و کثیف گذراندم ...اما آن روز خیلی خیلی برایم لذت بخش و به یاد ماندنی شد و بخش بزرگی از سرخوشی و لذتم به خاطر لذتی بود که پسرم از این گردش می برد...

یادمه آن روز، صبح در اتوبوسی که می رفتیم؛ طبق رسم این تورها!! (که البته به نظرم باید این معارفه ها اختیاری باشد و نیز  اگر امورات فرهنگی!! داخل اتوبوسها در این تورهای طبیعت گردی هم مطابق با علاقمندیهای ما بود، بی تردید هر ماه دو سفر طبیعت گردی می رفتیم....  پسرکم در هر دو تجربه اش، فرم نظرخواهی را که پر می کرد کمترین امتیاز را به این بخش می داد و در هر دو مورد بزرگترین ایراد را به موسیقی پخش شده در اتوبوس می گرفت و جای موسیقی کلاسیک را خالی می دید و البته واقعا هم آنچه در این اتوبوسها، پخش می شود مخرب ذائقه هنری هر کودکی است...چیزی که نام موسیقی نمیشه روی آن گذاشت ...نمیدونم چی بگم!!! اگر توری طبیعت گردی سراغ داشتید، که موسیقی فاخر پخش کنه (چه سنتی و چه کلاسیک)) و بقول پسرکم ، لوس بازی!! نداشته باشه ، به ما اطلاع بدهید ممنون میشیم)  بهرحال،   هرکس خودش را معرفی می کرد و هدفش از آن سفر را می گفت ؛ آن روز معرفی از نفرات آخر اتوبوس شروع شد، چند جوان بودند که ضمن معرفی خود به قصد مزاح و خوشمزگی سن و سال خود را هم می گفتند و اینکه مجرد هستند و قصد ازدواج هم دارند!!! پسر کوچولویم که شنونده بود و در صندلی پشت سر من نشسته بود تصور کرده بود که او هم باید معرفی این چنین داشته باشد. لذا رفت جلوی اتوبوس ایستاد و گفت: "آرمان هستم. نه سال دارم کلاس سوم هستم. در ضمن قصد ازدواج هم ندارم! "و همه خندیدند و تشویقش کردند و قسمت جالب ماجرا برایم آن بود که پسرم حرفش را اینچنین ادامه داد و گفت : "و اما هدفم از این سفر این هست که به این سفر اومدم برای اینکه لذتّ ببرم "و برای من این حرفش دنیایی معنی داشت پسرکی که از وقتی که من شناختمش از لمس طبیعت و بودن در آن شادمان می شود و چشمانش می درخشد و البته باید اعتراف کنم که روز به روز که بزرگتر می شود برایم یک معما می شود معمای پسرکی که شیفته ی طبیعت است (شاید باورتان نشود اگر بگویم که از شهربازی های سقف دار و مصنوعی چون سرزمین عجایب و قلعه سحرآمیز و...چندان خوشش نمیاید تا به حال فقط یکبار قلعه سحرآمیز پارک ارم رفته ... ) و در همان حال دنیای بزرگی در درونش دارد و گاه سوالاتی می کند که مرا شدیدا در بهت و حیرت فرو می برد ... پسرکی که طبیعت را می ستاید و گاه همه چیز را به زیر سوال می برد از خدای طبیعت گرفته تا راز مرگ و زندگی.... و این روزها برایش حکایتهایی از گلستان سعدی می خوانم و خوشش میاید؛ اما یقین دارم که اگر خیام و حافظ هم بخوانم، دوست خواهد داشت...

 

 

 

 

طبیعت با ماست اگر...

0
0

در مورد طبیعت گردی نوشته ام اما خودم میخوانمش راضیم نمیکند به خود میگویم:"اینا چیه نوشتی؟ اینجا ایران است و تور طبیعت گردی (که تازه مدت زمان الکی خوشی های!!!  اتوبوسش را هم باید تحمل کنی) در تهرانش! است و اینهمه مادر و کودکی که در شهرهای دیگر زندگی می کنند چه باید بکنند؟ و یادم می افتد طبیعت بکر و زیبایی را که سالها پیش در منطقه ی چُرام (در نزدیکی دهدشت –مرز چهارمحال بختیاری و خوزستان) دیده ام به اتفاق خانواده و با ماشین خودمان بودیم....و بعد تصویر دشت و تالاب چغاخور (در نزدیکی بروجن، بلداجی، شهر کرد (استان چهارمحال بختیاری) جلوی چشمانم میاید که انگار قطعه ای از بهشت است _و آن را هم سفری خانوادگی داشته ام_  و بعد در جنگلهای ارسباران گوش به صدای رودخانه و آواز پرنده ها می دهم و بالا می روم برای رسیدن به قلعه بابک، و آنهم خانوادگی است.....قلعه  رودخان و ماسوله و قلعه الموت هم همینطورر و .......

و من باید جور دیگری می نوشتم: طبیعت همه جا هست کافی است اراده کنیم و برای تعطیلات آخر هفته و ....برنامه ریزی کنیم....

و طبیعت در همین نزدیکی ماست طبیعت جزیی از زندگی ماست ...کافی است در هر جایی که زندگی می کنیم به دور و اطراف خود نگاهی دقیق بکنیم اگر نمی توانیم برای دیدن پاییز رنگارنگ با توری همراه شویم و تا شهرستانک (در نود کیلومتری تهران ابتدای جاده چالوس) برویم؛ می توانیم  پارک ملت برویم یا طالقانی یا نهج البلاغه و....و پاییز را تماشا کنیم....

سال پیش عید قربان سفر کوتاهی داشتیم به کاشان و ابیانه....یادم است شبی را در شهر کوچکی بودیم : نیاسر!! من   بی وقفه از طبیعتش وصف می کردم الان که یادش افتادم در ذهنم پاییزش را تصور می کنم      وای خدای من!...

و طبیعت همه جا با ماست اگر همت کنیم (همتی که من یکی ندارم یادم نیست آخرین بار کی پسرک را پارک برده ام!!)

چغاخور (چهار محال بختیاری )  (خرداد نود وسه آنجا بودم البته وضعیت تالاب چغاخور به علت سد سازی غیر کارشناسانه و سو مدیریت که عادت می کنیم ! بدان .....اسفناک بود!)

 

 

جنگلی کوهستانی که صعود از آن به قاله بابک می رسد (البته از سمتی دیگر صعود به قلعه ، کوهستانی و پلکانی است و راحت تر....اما مسیر جنگلی چیز دیگری است)

 

چشمه بلقیس - چُرام - دهدشت  (فروردین نودو یک! از این منطقه زیبا دیدن داشتیم)

 

پاییز در شهرستانک

 

آبشار آرپناه در خوزستان (در نزدیکی شهر لالی) که فروردین نود و سه دیدیم....

 

آبشار آسیاب خرابه (آذربایجان شرقی - جلفا) (سال نود و دو در تابستان به آنجا رفتیم)

 

و زمستان آبشار آسیاب خرابه ( که هنوز این حالت یخ بسته اش را از نزدیک ندیده ام و خیلی دوست دارم زمستانش را از نزدیک ببینم)

 

آموزش و پرورش ما !!

0
0

....

آرمانم کلاس سوم ابتدائی است...و من بیش از سه سال است که با معضلات سیستم آمو زش و پرورش مان! درگیرم.... با کتابهایی در ابعاد بزرگ و گاه با مطالبی فراتر از سن بچه ها (در کتاب ریاضی، قرآن، ...) و کتابهایی با داستانهایی آبکی !! که به اسم ادبیات! در قالب کتابهای فارسی خوا نداری ! و نوشتاری! به خورد بچه ها می دهند... زنگ هنر کما فی السابق یا زنگ علوم و ریاضی است یا زنگ بیکاری و شیطونی بچه ها....زنگ ورزش هم دست کم برای پایه های کوچکتر معنی ندارد، "شنا"برای کلاس سومی ها هم گویا دو سال بیشتر اعتبار نداشت!!

و آنوقت مدرسه ها (حتی مدرسه های  دولتی مان) را می بینی که انگار با همدیگر مسابقه دارند در هر چه زودتر هوشمند !! شدن.... جیب والدین خالی می شود و کلاسها  هو شمند !! می شوند با تخته های هوشمند و لپتاپ و ویدئو پروجکتورها !! والدین پز می دهند که بچه هایشان به مدارس هوشمند می روند! و مدیرها افتخار می کنند که مدرسه هوشمند!! ایجاد کرده اند و آنوقت کودکان معصوم هوشمند در این مدارس هوشمند!! با ارزیابی کیفی! رشد می کنند. و روزی که قرار است از مقطع دبستان فارغ التحصیل شوند؛ بچه هایی داریم که دیگر حتی خودشان هم اطمینانی به هوشمند بودنشان ندارند، چه رسد به دیگران!!  بچه هایی که روحیه  اعتماد به نفس، تلاش، پشتکار، اراده و ایمان و امیددر آنها نابود شده؛ بچه هایی که هیچ خاطره ای از کتاب های فارسی ندارند (وقتی به جای ادبیات غنی که داریم داستان وارهایی!! ساخته و پرداخته ی ذهن  هایی بسته!! در کتاب درسی شان می خوانند ؛ چه خاطره ای در ذهن این بچه ها نقش خواهد بست؟؟؟)، و بچه هایی که  ریاضی را یک غول می پندارند و روح زیبایی شناختی و هنر به تمامی در آنها مُرده است و از آنجا که زنگ ورزش تعریف شده ای! نداشته اند و تمام طول تحصیلی را با کوله هایی سنگین به مدرسه رفته و آمده اند، حال از نظر ستون فقرات هم دچار مشکل شده اند... و کم نخواهند بود بچه هایی که تیپ و هیکل ظاهری بد فرمی یافته اند و سرخورده و سرافکنده و گوش به فرمان .....و نه می دانند ادبیات چیست و نه هنر و نه حتی تعالیم دینی خود را به درستی فرا گرفته اند.....

.... نمی دانم آیا گفتن  این حرفها و نوشتن شان دردی را دوا خواهد کرد... از آنجا که در جایی کار می کنم که با فضا و نجو.م و ماهو.اره سرو کار دارد و چهارم تا د.هم  ا.کتبر در سراسر جهان بزرگد.اشت فضاست ؛ دو سالی است برنامه هایی برای مدا.رس داریم...و تجربه ی  تکان دهنده ای دستم آمد در این برنامه ها و آن اینکه حس کنجکاوی و اشتیاق به آموختن در کلاسهای اول و دوم به مراتب بالاتر بود تا پنجم و ششم ... در زمینه هنر و کتابخوانی هم همینطور است...یعنی آموزش و پرورش ما نه تنها نمیتواند ذوق هنری و کتابخوانی و ....را در بچه ها تقویت کند بلکه به نوعی تاثیر منفی دارد...خودتان هم می توانید امتحان کنید: از بچه های کلاس اول و دوم دبستانی بپرسید که کیا نقاشی کردن دوست دارند و همین سوال را از کلاس ششمی ها هم بپرسید ....و همین طور از بچه های کلاس اول و دوم مدرسه ای بپرسید در مورد کتاب خواندن و از کلاس ششمی ها هم و....الخ.

و آینده چگونه خواهد بود؟ سرم را به شدت تکان می دهم تا مگر همه تصورات وحشتناک را از ذهنم خارج کنم...دوست ندارم جوانانی را تصور کنم  که  می پندارند کتابخوانی دیگر معنی ندارد و هر آنچه!! از اطلاعات!! (انگار که کتاب خوانی برای کسب اطلاعات است) میخواهند در اینترنت و....موجود هست. جوانانی خمیده که صف بسته اند برای تماشای معر.ا.جی های n ام و می پندارند  هنر یعنی این و محکوم می کنند دنیایی را که اسکار را به هنر اینان!! نمی دهد.... به راستی، فاصله مان با مردمان دیگر چقدر خواهد بود؟؟؟؟؟؟؟


خبر خوش از نگاه آرمان!

0
0

یکی از روزهای میانی آبان ماه 1393:


همکار مامان: آرمان، یه خبر خوش برات دارم.

آرمان: چیه خانم ر؟

همکار مامان: یانی به زودی قراره بیاد ایران ، کنسرت داشته باشه.

آرمان: گفتی خبر خوش، فکر کردم میخوای بگی فردا مدرسه ها تعطیله.

 

پ.ن: آرمان پسری است که شیفته موسیقی یانی است و پسری است که تا یک ماه پیش می گفت: "بزرگ شدم ازدواج نمی کنم"، ولی یک ماه پیش یه دفعه گفت:"اگر بخوام ازدواج کنم با دختر خانم ک. (معلم امسالش) ازدواج می کنم"و خانم ک. را هم خیلی دوست دارد... با همه ی این توضیحات، اگر خواستید بهش خبر خوب بدین و مژدگانی بگیرین حتماً خبر تعطیلی مدرسه ها باشه،...و هر چقدر تعطیلی طولانی تر، مژدگانی بیشتر!



زندگی ارزش غم خوردن نداشت!!

0
0

پسرم از روزی که با سواد شده، گاه گاهی مداد به دست می گیرد و چیزهایی می نویسد البته همه ی آنچه می نویسد محدود است به زندگی خودش و پیرامونش....از دخترعمه ها می نویسد و روزهای خوشی که با آنها داشته و از هم بازیها در مدرسه و یا روزهایی در مهد... برایش دفتر خاطرات گرفتم دفتر فانتزی با جلد تصویری بن تن گرفتم اما خودش را در قید و بند دفتر و ....نمی کند. دوست ندارد برایش حکم تکلیف باشد برای همین نوشته هایش همیشه روی کاغذها و گاه پشت کاغذ باطله هاست (بدی آن هم این است که هر کاغذی در جایی است و چه بسا گم می شود چه بسا دور ریخته می شود....)

نوشته ی زیر به تاریخ دیروز بیست و پنجم آذر ماه است.... چون غلط املایی بسیار دارد شاید خواندنش سخت باشد من آن را تایپ شده در زیر می گذارم ... در این نوشته پسرم علیرغم اینکه آشنایی با آدم های بد!! هم ذهنش را درگیر کرده اما در نوشته اش از دو انسان خوب یاد می کند از مربی سه سال اول زندگیش "مریم جون"و از دوست صمیمی دوران مهد کودکش "مانی جون"....و امروز مریم جون کماکان در مهد کودکی ، روزها، بچه هایی دور از آغوش مادر را  می بوسد و دست نوازش بر سرشان می کشد و مانی که از خرداد ماه نود ودو به همراه خانواده اش به سرزمینی دیگر- برای زندگی بهتر- مهاجرت کرده...و دیروز وقتی این نوشته پسرک را خواندم لبخندی روی لبانم نشست و یادم آمد که تولد هر دو انسان محبوب پسرک این روزها نزدیک است مانی بیست و هفتم آذر و مریم جون چهارم دی...پس به بهانه این یادداشت پسرکم می نویسم:

مریم جون تولدت مبارک ...برایت و برای سما و سینا یت سلامتی و شادی آرزو می کنم و از خدای مهربان میخواهم که همواره همراه و یارت باشد در راهی که می روی...می دانم هستند کودکان بسیاری که در کنار تو احساس امنیت و آرامش می کنند...

مانی عزیز، تولدت مبارک ....هر جای دنیا که باشی برایت سلامتی ، شادی و سربلندی آرزو می کنم تو دوست خوب پسرم بودی و خواهی بود....

و اما نوشته ی آرمانم:

 

                  ""                 فصل 1 شخصیت های داستان  ""

                               (زندگی نامه ی آرمان)

اول آرمان در سال (1384) هجری شمسی به دنیا آمد او از 4 ماهگی به مهد رفت در آنجا با مانی ...آشنا شد به جز مانی با خیلی های دیگر هم آشنا شد یا فهمید چه آدم های خوب و مهربانی هستند ولی هیچ کدام از آن ها جای مانی را نمی گرفت.

البته او با آدم های بدی هم روبرو شد که در ادامه می فهمید. یکی از معلم هایی که خیلی آرمان را تحت تاثیر قرار داد و زن خوبی بود، مریم بود ولی آرمان به او مامان مریم می گفت. او بعضی وقت ها دخترش سما را به مهد می آورد. بعضی وقت ها هم آهنگ می گذاشتند و می گفتند برقصید بعضی از دخترها وسط قر می دادند ولی آرمان و مانی کنار هم جفت می پریدند و کلاس را دور می زدند و می چرخیدند . مهد یک اتاق داشت به نام اتاق شیفت، یک اتاق داشت به نام اتاق کارتون. در آنجا یک تلویزیون بود، صندلی می چیدند یک سی دی کارتون می گذاشتند و بچه ها کارتون تماشا می کردند.

                 ((( ولی با این حال آرمان مهد را دوست نداشت)))

در هر حال "زندگی ارزش غم خوردن نداشت"برای آرمان حتی 1 لحظه.     ""

 

 

 

  پ.ن: جالب است اگر کاغذ هایی را که پسرم در این دو سه سال نوشته، کنار هم بچینم همه آنها با فصل 1 شروع می شوند و گاه قصل 2و 3 هم هست اما فصلهای این کتابی که پسرم گشوده پایانی ندارد....

پسرم، اگر می خواهی خوشبخت باشی بیشتر بخوان...

0
0

يک _ بالاخره، پسرک در کتاب فارسی به درسی رسیده است که دوستش دارد. دیروز که معلم درس را داده بود، سومین نفری بود در کلاس که معلم ازش خواسته بود از درس روخوانی (یا به اصطلاح امروز : روانخوانی)کند...در مسیر خانه ، در تاکسی که نشسته بودیم کتاب را از کیف درآورد و برای من هم خواند. شب در خانه برای پدر هم خواند. حکایتی بود از حکایتهای گلستان سعدی که پایانش این است: "هر که نان از عمل خویش خورد / منت حاتم طایی نبرد"

 

دو _با آنکه باسواد شده، کماکان بیشتر شبها من برایش کتاب می خوانم تا بخوابد...در ماه گذشته کتاب "لک لک ها بر بام"را برایش می خواندم ....کتاب زمان کودکی پدرش، کتابی که پدرش خیلی آن را دوست دارد... داستان پنج پسر بچه و یک دختر بچه (همه شش بچه مدرسه ای روستا (یاد مدرسه ی روستای کالویبوشهر می افتم !)) است که در روستایی کوچک در هلند زندگی می کنند و آرزو دارند لک لک ها همانطور که بر بام های روستاهای مجاور لانه می سازند ، به روستای آنها هم بیایند ، لک لک ها که خوشبختی می آورند و دوستی.... کتاب که تمام شد، پدر پرسید: خوشت آمد؟ و پسر گفت:"آره، اما نه به اندازه ی بچه های راه آهن و  هوگو و ژوزفین.

 

سه_کماکان کتابهای افسانه ای را دوست دارد و کتابهای با کاغذ کاهی را....نمی دانم ماهها قبل ، گفته ام یا نه، که یکبار دیدمش یکی از کتابهایش را جلوی پنجره در معرض آفتاب گذاشته، وقتی پرسیدم چه می کنی ؟ گفت کتابم را جلوی آفتاب گذاشتم تا صفحاتش کاهی رنگ شود مثل افسانه های آذربایجان...

 

چهار _تابستانی که گذشت، دوست داشتم پسرکم یه عالمه کتاب بخواند، اما نمی خواند...هر از گاهی داستانی کوچک می خواند آن هم با یادآوری من....دوست داشت بازی کند بچگی کند با عروسکهای بن تن و کارتون های آن خوش باشد، کلاس شنا و اسکیت و تیرو کمان می رفت...و کلاس زبان انگلیسی و موسیقی ...در فرصتهای آزاد فکرش به دنبال بازی بود...برای نقاشی هم تمرکز نشان نمی داد گاه چیزی که ذهنش را درگیر کرده بود دوست داشت نقاشی کند اما انگار برای تخلیه ذهنش بود نه اینکه نقاشی و اثر زیبا درست کند چون تمایلی به رنگ کردن و اتمام نقاشی نشان نمی داد.... اینها ناراحتم نمی کرد اما ناراحت می شدم که کتاب نمی خواند...دوست داشتم کتاب خواندن هم برایش نوعی تفریح باشد و نبود ...خوشبختی اش را می خواستم و نمی دانستم چکنم....

 

پنج _دو هفته پیش بود که خودش سراغ کتاب داستانهای بهلول را گرفت... و دیدم بدون یادآوری من می خواند...و هفته پیش که برای چهار روز آخر هفته می خواستیم سفری به چابکسر و رامسر داشته باشیم؛ در حال گذاشتن کتاب "لک لک ها بر بام"در چمدان کوچک مسافرتی بودم تا دو فصل باقیمانده ی آن را در سفر برایش بخوانم که دیدم کتاب افسانه های آذربایجان را آورد و در چمدان گذاشت و در سفر کتاب را عاشقانه دستش می گرفت و می خواند ...با لذت هم می خواند و با احساس غرور از اینکه کتابخووان حرفه ای خطابش کنی....و من هر از گاهی سرک می کشیدم می دیدم شاهزاده حلوافروش را می خواند ، و ساعت بعد کچل مم سیاه و روز بعد آلتین توپ، یا پرنده آبی، و ...

 

 

 

علوم سوم دبستان ؟؟؟

0
0
در زیر فصل هشتم علوم سوم ابتدایی را تمام و کمال می بینید:

 

و در زیر ، نمونه سوالهایی که در مدارس بعد از فصل هشتم از دانش آموزان پرسیده می شود:

 

 

و منِ مادر با تحصیلات کارشناسی ارشد در یکی از شاخه های علوم پایه، فلسفه ی این امر را نفهمیدم. تقاضای عاجزانه دارم اگر منظور را شما دریافتید مرا هم راهنمایی کنید.

سپاسگزارم از مولفان کتاب درسی که توجه به امر ساخت و ساز در نونهالان دارند و از همین نه سالگی آنها را با انواع آینه ها و ویژگیهای آنها آشنا می کنند. همچنین سپاس دارم که در این بحران خشکسالی کشور در امر آموزش صرفه جویی به بچه ها و مضرات و مزایای!! نشتی آب آنها را آموزش می دهند ....ولی آیا از نظر علمی در همه جای عالم ، اینگونه یک موضوع علمی تالیف می گردد و آیا سوالهای بعد از آموزش یک مطلب نباید هیچ ربطی با موضوع آموزش داده داشته باشد؟؟؟

 

پ.ن1: اینگونه است که من مادر شاغل، ساعت 6 عصر باید کلاس درسی دایر کنم در باب تعریف نشتی آب، انواع آن ، مضرات آن و چگونگی مقابله با آن و... تا دانش آموز پاسخ سوالهای مطرح شده را بدهد...زندگی هم که تعطیل!!!

پ.ن2: البته 80 درصد والدین (شاید هم بیشتر) خودشان را راحت می کنند و متوسل به خرید کتابهای کمک آموزشی می شوند. 20 در صد الباقی مثل من را سیستم وادار می کند مثلا مدرسه شازده هم خرید گاج و کلاغ سپید را در درس ریاضی خواستار شده....

پ.ن3: اصلاً هم نباید بدبین باشیم که آیا رابطه ای وجود دارد بین چگونگی تالیف کتابهای درسی و تجدید چاپهای پنجاهم و به بالای کتاب های کمک آموزشی....مبادا ذهنمان به جاهای منفی برود... اینها قلمچی، مبتکران ، گاج، ووووووووو از خودمان هستند دلسوزانی از خودمان....

پ.ن4: لعنت بر من که باز در ذهنم محاسبه می کنم که اگر کاغذی که صرف چاپ و تجدید چاپ های بالای کتابهای کمک آموزشی می شوند اگر یک هزارم آن صرف چاپ و نشر کتاب مناسب برای کودکان و نوجوانان می شد؛ چه میشد؟؟؟

پ.ن5: و دردناک کامنتی است که برایم بیاید که هرچه بخواهیم در اینترنت هست کتاب غیر درسی چه می خواهیم...

و کامنتهای دیگر....

پ.ن6: لکه های قرمز رنگ مشاهده شده ربطی به نتایج آزمایش مطرح شده و وسیله اختراع شده! ندارد بلکه نتیجه ای از فوران علاقمندی دانش آموز در حین روخوانی مطلب در کلاس بوده است...

پ.ن7: اگر شاغل نبودم مگر دیوانه بودم بفرستمش مدرسه ....

 

 

 

 

حرف و حديث از مسابقات و جشنواره های ابتدایی ها .... (1)

0
0

دو سال پیش، زمانی که پسرم کلاس اول بود، یادمه بعد از تعطیلات عید نوروز، یکی از آخرین روزهای فروردین، جشنواره غذای سالم بود در دبستان،...و اینگونه بود که مادران علاقمند غذایی را تهیه می کردند و تزئین نموده و به مدرسه می آوردند (ترجیحاًغذاهای ایرانی و با مواد اولیه سالم) و غذاهای رنگارنگ روی میزها چیده میشد، و دانش آموزان ضمن خوردن و لذت بردن با غذاهای مختلف آشنا می شدند ... البته از سال دوم، به منظور کمک به مراکز خیریه ، هر مادری غذایی را که اورده بود به فروش می رساند ...

طرح جالبی بود جشنواره ای برای مشارکت مادران و آشنایی دانش آموزان با فرهنگ غذایی کشورشان ...و من از آنجا که آشپزی را دوست دارم علیرغم کار اداری،   آش اناری  تهیه کردم، و به مدرسه رفتم... روز خیلی خوبی بود و کلی لذت بردم و همین طور پسرم و دوستانش...

و سال پیش هم باز در این طرح شرکت کردم...سال پیش، معلم کلاس آرمان از آنها خواسته بود که به هنگام تهیه غذا توسط مادرشان ، نگاه و همکاری کنند و دو روز بعد از جشنواره، از آنها در مورد مواد تشکیل دهنده غذایی که مادرشان آورده بود و خواص آنها، سوالهایی در زنگ علوم کرده بود و ....کلا همه چیز خوب بود...

به خصوص اقدام معلم کلاس پسرم در سوال از آنها در مورد غذایی که مادرشان تهیه کرده بود، جنبه علمی هم به قضیه داده و آن را از جنبه شکمی بودن درآورده بود. و نیز حضور نماینده موسسه خیریه ای برای جمع آوری مبلغ حاصل از فروش و آشنایی بچه ها با جنبه های انسانی و ضرورت کمک به این موسسات ....اقدام خوبی بود.

 

خوب، با یک طرح نسبتاً خوب شروع کردم...که فقط نیمه خالی لیوان را ندیده باشم...

 

 

پ.ن: عکس  تزیینی است

حرف و حديث از مسابقات و جشنواره های ابتدایی ها .... (2)

0
0

و اما، همان سال اول در روز جشنواره غذا، دیدم که عکس تعدادی از دوستان و همکلاسی های پسرم، در ابعاد بزرگ روی پارچه ای نقش بسته...برگزیدگانبودند که  ضمن تبریک موفقیت بیشتر برایشان آرزو کرده بودند...

چند نفری در جشنواره "جابربن حیان"و چند نفری در مسابقات کتابخوانی و یکی از دوستانش هم برگزیده جشنواره ای بود در مورد داستان نویسی. عنوان جشنواره اش بود: "نویسنده امروز، اندیشمند فردا"...

خُب، حالم گرفته شد....آره، حسابی هم پکر شدم...البته نه برای جشنواره جابربن حیان....چون شنیده بودم که موضوعات علمی است و باید در موردشون تحقیق بشه و پاورپوینتی آماده بشه ...و می دانستم که پسرک کلاس اولی ام هنوز توانایی انجام یک کار علمی و تهیه پاورپوینت از آن را ندارد و من هم کسی نبودم که پروژه ای تعریف کنم، تحقیق کنم، پاورپوینتش کنم، و دست بچه ام بدهم تا عکسش بر روی پارچه ای بر دیوار مدرسه نقش بندد و در سایت مدرسه گذاشته شود... و پندارم این بود که حتماً بچه کلاس اولی که عکسش در این زمینه آن بالاست این قابلیتها را دارد...

آره، داشتم می گفتم : آن روز حالم گرفته شد...چون پسرم را در سن و سال خودش یکی از کم نظیرترین علاقمندان به کتابخوانی می دانستم از آن گذشته، پسرک هر جا کاغذی سفید پیدا می کرد روی آن چیزی می نوشت؛ از روزهای خوش و روزهای ناخوش...و از دوست داشتنهاش... تصورم این بود که اگر از این موضوع خبر داشتم حتما الان عکس آرمان هم آن بالا بود...و خودم را سرزنش می کردم که چرا بی توجه ام و از برنامه ها و جشنواره ها و ...خبر ندارم!

و آن سال تحصیلی گذشت...پسرم کلاس دومی بود... روزی از روزهای اوایل آبان ماه بود که رفتم جلسه اولیا... در کلاسش، کنار تخته کلاس، روی مقوایی اطلاع رسانی کرده بودند که جهت شرکت در مسابقه کتابخوانی و روانخوانی به مسئول کتابخانه مدرسه ، مراجعه کنید...

بعد از جلسه، در راه منزل از پسرم پرسیدم که ایا جهت مسابقه کتابخوانی ، به کتابخانه مراجعه کرده؟  گفت:"نمیخوام شرکت کنم." ...تصورم این بود که پسرم تمایلی به  مشارکت در برنامه های اختیاری ندارد! با این حال پرسیدم : چرا؟ گفت: کتابشو دوست ندارم.

گفتم: کتابِ چی ؟  گفت: "باید دو هزار تومان بدهیم یک کتاب که اونجا گذاشتند بخریم و اونو بخونیم و در روزی که میخوان بریم به چند سوال از اون کتاب جواب بدیم و یه بار هم بریم از روی کتاب بخونیم....ولی من نمیخوام چون اون کتابو دوست ندارم... " ...گفتم خوب مرحله اولشه...در ادامه کتابهای جدی تر و بهتر میدن ...ولی پسرم نمی پذیرفت...

لذا روز بعد رفتم خودم از کتابخانه کتاب را خریدم. داستانی آبکی که شاید برای سرگرمی بچه های دو ساله جالب بود... در مورد نحوه مسابقه پرسیدم و گفتند: کتاب را در خونه بخونه ، هفته بعد یک روز ، از همه بچه ها، امتحان می گیریم که چند سوالی تستی! از کتاب است و بعد روخوانی از کتاب...و برندگان را به منطقه اعلام می کنیم، برندگان آنجا با برندگان مناطق دیگه رقابت می کنند و برنده ها  به مرحله استانی می روند و...

پسرک را راضی کردم کتابی را که دوست نداشت نگاهی کند، و سوالهای تستی را جواب بدهد، و روخوانی از آن را که به نظرش مسخره میامد...

ماه بعد، اسامی برندگان کتابخوانی و روانخوانی در سایت مدرسه بود. آرمان در لیست نبود. در جلسه اولیا پرسیدم: میشه بدونم نحوه آزمون و انتخاب دانش آموزان چگونه بوده؟

گفتند: سوالهای تستی را یک سوم بچه ها کامل جواب داده بودند لذا بین آن ده نفر قرعه کشی کردیم. در مورد روانخوانی هم ماشالله بچه ها اونقدر خونده بودند که حتی اونایی که روانخوانی ضعیف دارند کتاب را حفظ شده بودند لذا از بین بچه های کل هر کلاس باز قرعه کشی کردیم...

 

مانده بودم چی بگم؛ گفتم : خوشحالم که پسرم به این چیزها اهمیت نمی دهد و به اصرار من در این بازی شرکت کرد که بار اول و آخرش بود...

گفت: اینقدر حساس نباشید خانم ع.

...

 

 

پ.ن1: سرزنشم نکنید بابت خواسته های دل مادرانه ام که اینقدر کوچک است... 

 

پ.ن2: آیا این طرح با این شیوه اجرا، قرار است کودکانی را به کتابخوانی علاقمند کند...به راستی چه کسانی این تصمیمات را می گیرند و چه هدفی دارند سازندگی یا تخریب؟؟؟

 

پ.ن3: ماجرای جشنواره نویسنده امروز، اندیشمند فردا را در مطلبی دیگر می نویسم...

 

ویلیام سارویان

0
0


ویلیام سارویان William Saroyan را دوست دارم به خاطرسادگی نوشته هاش و اینکه در عین سادگی و حکایتی بودنشان، راه و رسم انسانیت را ذره ذره به وجودمان تزریق می کند.... نویسنده ای ارمنی تبار که خانواده اش برای زندگی بهتر به آمریکا مهاجرت کرده بود...و او که در فقر و سختی مهاجران در آن سرزمین به دنیا آمده و بزرگ شده بود، بیشتر داستانها و رمانهایش تصویرگر این سختی ها و رنج انسانها در رسیدن به آرزوهایشان، هست...

اولین کتابی که  از او در سالهای دور خواندم، نامش بود: "مادر دوستت دارم" ....راوی آن دخترکی کوچک است . نام دخترک خاطرم نیست هر وقت به آن کتاب فکر کنم صدای مادرش در گوشم می پیچد که قورباغه جان صدایش می زند...دخترک از تلاشهای مادرش برای بازیگر شدن در تئاتر روایت می کند.. ساده و صمیمی از دردها و سختیهای زندگی و تلاشهای مادرش در رسیدن به اهدافش حرف می زند....

دومین رمان که همان زمانها خواندم "کمدی انسانی"نام داشت با ترجمه سیمین دانشور...باز داستان یک خانواده فقیر آمریکایی در زمان جنگ که پسر نوجوان شان نامه رسان شده ونامه هایی که در آنها خبرهای مرگ فرزندان در جنگ ویا اخبار سلامتی شان  و خبرهای حاکی از عشق و نومیدی و...را به خانواده هایشان می رساند.... برادر چهار پنج ساله این پسر نوجوان هم دنیایی دوست داشتنی دارد در این رمان...الان که بهش فکر می کنم دوست دارم باز بخوانمش...

و اما سومین کتاب که امسال خواندم نامش هست "اسم من آرام"...در این کتاب سارویان ، داستان هایی کوتاه روایت می کندو به نوعی میشه گفت با وصل کردن این  داستانهای کوتاه به همدیگه که هر کدام مجزا از دیگری است می توان تصویری از بزرگ شدن خود ویلیام سارویان در آمریکا و اقوامش برای خود ترسیم نمود...اسم پسرک راوی در همه داستانهای این کتاب "آرام"است و البته اسم تنها پسر ویلیام سارویان هم که او هم شاعر و نویسنده است ، آرام هست...

آخرین داستان این کتاب، داستانی است به نام سخنی با سخره گران که رازی مهم برای انسانها دارد خلاصه این داستان را به خاطر آن راز مهم مینویسم:

 


بیایید در هیچ زمینه ای فکر نکنیم که بچه اند...باورشان کنیم!!

0
0

علیرغم اینکه بخش عمده ای از ساعات روزانه ام در خارج از خانه می گذرد، و عصرها مثل دیگر افراد شاغل با جسمی خسته به خانه برمیگردم؛ ولی آشپزخانه را دوست دارم و آشپزی به نوعی برایم یه جور تفریح و لذت بخشه...

همیشه از یادگرفتن غذاهای مناطق مختلف و حتی ملتهای دیگه خوشم میاد و دوست دارم در آشپزی تجربیات جدید داشته باشم...خوب هم درست میکنم فرقی ندارد که این غذا قلیه ماهی، میگو پلو، آش غلغل جنوبی،...باشد یا خورشت خلال بادوم کرمانشاهی ، یا  آش انار، یا خورشت غوره بادمجان مازندرانی، میرزا قاسمی، دلمه برگ آذربایجانی و قارنی یارخ آذربایجانی و  آش گوجه فرنگی، سوپ جو تبریز یا سوپ قارچ  و یا استیک و بیف استروگانف و پاستا و... باشد ......

به خاطر علاقه ام، سال ها پیش که امکانات اینترنتی الان موجود نبود، کتابها و مجلات آشپزی را می خریدم و الان دو جلد آشپزی رزا منتظمی و دو جلد کتاب مستطاب آشپزی نجف دریابندری (که نگارش آن متفاوت با کتابهای آشپزی مرسوم است)، جزیی ازآشپزخانه ام است...

این مقدمه را گفتم که با تعریف ماجرای بعدی، یه وقت خیال نکنید فردی هستم که با آشپزی بیگانه ام... اما ماجرایی که هفته ی پیش برایم رخ داد متوجه شدم که در واقع هنوز خیلی چیزها را نمی دانم هنوز اندر خم یک کوچه ام ؛  هم در آشپزی و هم در دنیای مادرانگی و  تربیت بچه...

و اما ماجرا چه بود؟

سه شنبه پیش، پسرم وقتی از مدرسه رسید کوله پشتی به پشت، کاغذی در دستش بود. بعد از سلام گفت:"مامان، برایم سیب زمینی تنوری درست می کنی؟، طرز تهیه اش را هم برایت آورده ام". (کاغذ اسکن شده زیر همان است که پسرم در دست داشت)

و پسرم در حالیکه کاغذ را دستم می داد گفت:"مامانِ علیزاده (دوست هم سرویسی اش است که دو سال از پسر من بزرگتره و اصالتا اهل اردبیل هستند) برایش سیب زمینی تنوری روی نمک درست می کند ، خیلی هم خوشمزه می شود ، حتماً تو اردبیل اینجوری درست می کنند... من هم از او در سرویس دستور پخت را پرسیدم و نوشتم و برایت آوردم..."

کاغذ را که نگاه کردم و سطر اول را خواندم لبخندی زدم و گفتم "یه بشقاب نمک؟ مگه میشه ؟ یا دوستت شوخی کرده یا تو اشتباه نوشته ای شاید یه قاشق بوده؟"....

پسرم مردد گفت نمی دونم ولی سیب زمینی اش خوشمزه میشه ...

بهش گفتم بشقاب را خط بزنه و به جای آن، قاشق بنویس ...و بعد پرسیدم پس آب اش کو؟؟؟ پسرم گفت :آب توش نمی ریزند...

و من باورم نشد اما از کاری که پسرم کرده بود خوشم آمد... تشویقش کردم از اینکه ، از دوستش دستور غذایی را پرسیده و نوشته و بهش قول دادم در اولین فرصت برایش سیب زمینی تنوری درست کنم...

روز چهارشنبه رفتیم کویر و طبیعت...

روز پنجشنبه پسرم به محض بیدار شدن گفت : سیب زمینی تنوری را درست می کنی؟

گفتم امروز کارم زیاده، فردا درست میکنم ( آخه کلی لباس پر از ماسه و خاکی، سوغات کویر جلویم بود و  کلی کار دیگه برای من که در طول هفته سر کار می روم...)

صبح روز جمعه ،به علت وفور بادمجان در منزل!!  بادمجان کبابی درست کردم برای میرزا قاسمی، و خورشت بادمجان درست کردم، بعد  آش شلغم (برای اینکه شلغم هام داشت سبز میشد دیگه...)....و فکر میکردم سیب زمینی بماند برای روز دیگر که پسرم آمد و سراغش را گرفت (این ژن را از من داره، یه چیزی تو سرش رفت دیگه ول کن نیست!!) والبته این بار همزمان با پرسیدن در باب اینکه کی پس درست میکنی، دیدم سه چهار تایی سیب زمینی برداشته و میخواهد برای پختن آنها را بشوید... (دیدم که اراده کرده سیب زمینی تنوری به سبکی که مادر دوستش می پزد، تهیه کند...)

مانده بودم چکنم که یک لحظه جرقه ای به ذهنم زد؛ در گوگل تایپ کردم "سیب زمینی تنوری روی نمک! "و بعد... اولین گزینه سفره خانهرا باز کردم ، ای وای بر من، پسرم درست می گفت چنین طرز تهیه ای برای سیب زمینی هست ... و پسرم تقریبا دستور تهیه اش را درست آورده بود...لذا با کمک پسرم، دیشب سیب زمینی تنوری روی نمک تهیه کردیم و نوش جان... پسرم سیب زمینی ها را شست، خشک کرد سپس در قابلمه رویی قدیمی، یک بسته نمک ریخت و سطح آن را صاف کرد سیب زمینیهای خشک و تمیز را روی آن چید و روی شعله کوچک گاز گذاشتیم با شعله ملایم...بعد از یک ساعت کاملا پخته بودند ...با نمک و کره محلی خیلی خوشمزه میشد البته آرمان دوست داشت با پنیر پیتزا آن را بخورد که با آن هم خیلی خیلی خوشمزه بود...

 

و اما نکته اخلاقی تربیتی این ماجرا: بچه ام را باید باور کنم، فقط سرزنش نکنم که باز کاپشن ات را در مدرسه جا گذاشتی؟ اگر کاپشن جا می گذارد ببینیم چرا؟ (چنانکه در مورد آرمان، دلیل اصلیش نگرانی اوست برای تاخیر در رسیدن به سرویس و مبادا سرویس مدرسه برود و او جا بماند)

و تشویق کنیم بابت کارهایی این چنینی... و مهم تر از تشویق ، باورشان کنیم و اعتماد به درک و توانایی شان.... ( و من متاسفانه ، از اینکه او در طرز تهیه این غذا نوشته بود یک بشقاب نمک، آن را باور نکردم، خندیدم و خواستم اصلاح کند....)

 

حرف و حدیث از مسابقات و جشنواره های ابتدایی ها.....3

0
0

در ادامه ، اسکن آنچه آرمان در سال گذشته (کلاس دوم) برای جشنواره نویسنده امروز، اندیشمند فردا تهیه کرده بود؛ را قرار می دهم....تا بدین بهانه در خانه شازده کوچولو آن را داشته باشم برای روز گاری که این صندوقچه را باز می کنم و هر خاطره ای برایم رنگ و بویی خاص خواهد داشت...

البته آنچه پسرک کلاس دومی من نوشته ، بی عیب و نقص نیست  و من وقتی کارش را دیدم می دانستم که جزو کارهای انتخابی قرار نمی گیرد (ولی آرمان از اون طیف بچه هاست که نمیشه بهش دیکته گفت و ... و البته برای منهم جالب نبود بهش دیکته بگم ...همین که در قالب این مسابقه، پسرم برای خودش داستانی کوچولو ساخته بود کافی بود)  و کارش جزو انتخاب در سطح کلاس اش هم نبود ... اما برای من با ارزش بوده و  هست؛ چون همه ی آن را خود پسرم انجام داده، از انتخاب موضوع داستان که ماجراهای یک سرویس مدرسه است تا نوشتن و نقاشیها و فهرست و  فصبل بندی و حتی عناوین هر فصل و حتی اینکه شماره هر فصل را داخل یک کادر گذاشته، تحت تاثیر کتاب بچه های راه آهن است که‌آن موقع می خوانده است....تنها به پیشنهاد پدرش ، یک سطر در اول داستان آورده که اسامی در این داستان اتفاقی است...

البته ماجراهای این سرویس طولانی تر از این حرفهاست ولی آرمان قانونمند!! نظرش این بود که معلم مان گفته بچه های کلاسهای اول تا سوم در حد 5 صفحه بنویسند، کافی است ... و اصرار داشت که باقی مطالبش را در قالب جلد دوم برای خودش نگه دارد (از این جور کارهایش آنقدر خوشش میاد که همینکه برای خودش نگه دارد انگار بزرگترین جایزه را گرفته....(شاید اگر فرصتی بود ادامه داستان نویسی آرمان از سرویس مدرسه را در مطلبی دیگر بیاورم ...(البته این را هم بگویم که پسر کوچولوی من به نوعی از خاطراتش، داستان می نویسد و این گونه نوشتن را دوست دارد این داستان هم خاطراتی پراکنده از سرویس مدرسه اش است که البته اسامی را تغییر داده است) ...نوع نوشتنی که در مدارس ما خریدار ندارد و آن را خاطره نویسی می گویند و داستان را در چارچوب "تخیل"می پذیرند)))....

.

.

از کلاس شون سه دانش آموز داستانشون انتخاب شده بود که من داستانی که می گفتند در بین کلاسهای پایه دوم  انتخاب شده برای ارسال به منطقه و شرکت در بین مدارس دیگر؛ دیدم. کار فوق العاده تمیزی بود بیش از بیست صفحه با دستخط زیبای مامانِ دانش آموز و با نقاشیهای فوق العاده تمیز از بشقاب پرنده و و موجود فضایی و ...که توسط خواهر بزرگتر دانش آموز ترسیم شده بود و داستانی تخیلی (یا بهتر بگیم علمی تخیلی) بود به اسم با.نی و کشا.ورز که "بانی"یه موجود فضایی بود...

از معلم پرسیدم : مگر نباید خود دانش آموز می نوشت و نقاشی می کرد که گفتند نه، داستان از دانش آموز باشد کافی است و چون بحث رقابت بین مدارس مطرح است این را می فرستیم چون شانس مقام‌آوردن مدرسه مان بیشتر است ... و نفهمیدم که آیا داستان به این بلندی از خود دانش آموز هشت ساله بوده؟ که اگر بوده پس در آینده باید دست کم یک ژول ورن داشته باشیم....

 

پ.ن: بزرگترین ایرادی که در مثلاً داوری این نوع کارها دیدم، کارهایی را می پسندند و انتخاب می کنند که تخیلی باشد و اگر در فضا هم باشه چه بهتر....پسرک ما هم ، نه اینکه بعد از ظهرها را با "فضا"!! می گذراند   ؛ برایش روی زمین و ماجراهای روی زمین آنهم در محدوده زندگی خودش جذاب تر است...

لذا تصمیم گرفته، داستانهای مربوط به زندگی خودش و پیرامونش را برای بابا و مامان بنویسد....

 

پسر نه ساله ی من چی سرچ می کند؟

0
0

داشتم خانه تکانی مختصری در داخل گوشی موبایلم انجام می دادم، در بخش history ، مواردی از جستجوها دیدم که می دانستم پسرم به دنبال آنها بوده، لیستی از آنها برداشتم تا اینجا بیاورم ....هم برای ثبت در خاطراتم و هم از آن جهت که شاید به درد دوستی بخورد از جنبه هایی در تربیت کودک و ...

 

بیشتر جستجوها را فارسی تایپ کرده و گاه مواردی را انگلیسی... البته هنوز اینترنت مستقل ندارد. و این موارد را چه بسا که من در حال رانندگی هستم روی گوشی من انجام می دهد و در مواقعی تلفظ کلمات را می پرسد که می فهمم در جستجوی چیزی است البته نظارت غیر مستقیم دارم... به هر حال مواردی از این جستجوها :

 

-          کتابهای طلایی + جزیره اسرار آمیز

-          کتابهای طلایی + جزیره گنج

-          ژول ورن

-          سیاه چاله چیست؟

-          سیاه چاله   (جستجو در بخش image )

-          جهان هستی ..... کهکشان ....

-          نیل داگراس تایسون

-          شورش در مریم

-          آیا بهشت و جهنم واقعا وجود دارد؟

-          خدا ( جستجو در بخش image  )

-          حرفهای کنفسیوس

-          کنفسیوس

-          Ben 10 +alien force + season 4   (در بخش وب و نیز در بخش image )

-          Ben 10 alien force game

-          و جستجوهای پراکنده ای از تصاویر  بن تن و هر یک از شخصیتهای فضایی در آن کارتون داشته...

-          فیلم جن گیر

-          آیا فیلم جن گیر ترسناک است؟

-          دبستان دکتر.... (اسم مدرسه خودش )

-          خانم معلم .... (اسم خانم معلم خودش)

-          عجایب هفتگانه جهان

-          رادیکال + ریاضی

-          Subway surf game + free download

-          Music + خوب بد زشت (انیو موریکونه)

-          ضرب المثل + شتر

-          قطار

-          شو.شتر

-          خانه ?? در شو.شتر ( نام پدربزرگ اش)

-          کتابهای طلایی + کریستف کلمب

-          کتابهای طلایی + چهار درویش

-          معنی .....چیست؟ (یک فحش ناجور انگلیسی) (که البته این مورد را در همون مورد اول که ویکی ژدیا اورده بود ، سر رسیدم و با صحبت کردن مسئله حل شد ...)

-          Spongebob + 2015 + out of water + movie

-          آهنگ از چی بگم + گروه یاس

-          آهنگ اگه یه روز بری سفر بری زپیشم بی خبر

-          دیدنیهای کازرون ؛

-          گردشگری کازرون

-          دیدنیهای بوشهر

-          .....

-           

و اما توضیحی در مورد جستجو های فوق:

کتابهای طلایی حدود نود جلد کتاب هست که چهار دهه قبل برای کودکان و نوجوانان چاپ می گردید . آرمان تعدادی از آنها را دارد (حدود ده جلد که متعلق به کودکی پدرش هست) و تعدادی از آنها را هم از کتابخانه مدرسه اش امانت گرفته و خوانده (حدود ده جلد که یکی به کتابخانه مدرسه اش تقدیم کرده ) و  حال هر از گاهی مواردی را در اینترنت جستجو کرده و دانلود می کند ...

چون در ماه گذشته کتاب 80 روز دور دنیا اثر ژول ورن را خوانده و ...جستجوهای مربوط به ژول ورن  و داستانهای او در آن راستاست...

جستجو در مورد سیاه چاله و جهان هستی و کهکشان و نیل داگراس تایسون هم بر می گردد به اینکه بیننده مستندی است به نام cosmos که دوست عزیزی ما را با آن آشنا کرده است...

بن تن و باب اسفنجی هم جزو کارتونهای مورد علاقه اش هست ...گویا شنیده بوده که سری جدیدی از باب اسفنجی تهیه شده که زیر آب نیست جستجوی باب اسفنجی 2015 اش در آن راستاست...

در مدرسه در مورد فیلم جن گیر شنیده و کنجکاو بوده... همین طور از یکی از بچه های سال بالایی در سرویس مدرسه  در مورد رادیکال شنیده و اینکه عملیاتی هست شبیه به تقسیم ...(از شکل ریاضی رادیکال و اسمش خوشش میاد و ...) همینطور در مورد عجایب هفتگانه جهان از دوستانش شنیده ...

و متاسفانه در جستجوی یافتن  معنای ناسزای نامناسبی به زبان انگلیسی هم بوده که به هنگام جستجو متوجه شدم و در موردش صحبت لازم را کردیم (این را هم از یکی از همکلاسیهاش شنیده که او هم گویا از پسری در پایه ششم شنیده بوده...)

در سایت مدرسه اش در جستجوی دیدن تصویر خانم معلمش بوده و به طور مجزا هم در مورد خانم معلمش جستجو کرده (معلمش را خیلی دوست دارد)

جستجوهای گردشگری اش برای ایام عید است

جستجوی در مورد قطار و شو.شتر هم به خاطر ذوق زدگی اش در آن روز است که شنیده بود بلیت قطار تهیه کرده ام برای سفر عید (آن روز از ذوق زدگی یک نقاشی از قطار کشیده در حال حر کت روی ریل (نقاشی به گونه ای است که انگار نگاه از بالاست) و یک نقاشی از داخل یک کوپه چهار نفره با تخت های باز شده و گلیم وسط و ....کشیده بوده و در محیط google earth  همه اش در کوچه پس کوچه های شو.شتر چرخیده...)

در مورد ضرب المثل ها هم علاقه خاصی دارد و تواناست در ضرب المثل های خودمون .... اون روز در جستجوی ضرب المثل هایی بوده که شتر در آن باشد...

دلیل جستجوی شو.رش در مریم اش هم جالب است...دو سه هفته پیش، با حدود نیم ساعت تاخیر از مدرسه رسید. وقتی دلیل تاخیر را پرسیدم گفت سر خیابان مریم معطل شدند آخه مردم و ...پلیس جمع شده بودند گویا طبق گفته راننده سرویس شون، مساله مرتبط بوده با وضعیت مالی یکی از بی.مه ها و اعتراض مردم و حضور نیرو.ی انتظا.می برای سامان دادن به امور! ....حالا شازده بعد از چند ساعت با این سرچ میخواسته ببینه وضعیت به قول خودش شو.رش در آنجا! به کجا رسیده (فکر می کنه تا عطسه کنه در فضای وب ما...منتشر میشه)

دلیل جستجوی بهشت و جهنم و خداش هم مرتبط بوده با صحبتهای اندرزگونه ! معلم قرانش در باب قیامت و این حرفها ...(هنوز هم بعضیها تصور می کنند تر.ساندن از جهنم و دادن و.عده بهشت کارساز است در دعوت به خدا.... )

جستجو در مورد کنفسیوس هم مرتبط بود با جمله ای از کنفسیوس که دوستی ارسال کرده بود و من برایش خوانده بودم و او چندین روز متوالی آن حرفها را مثل حدیثی برای همه نقل می کرد ... لذا از کنفسیوس خوشش آمده بود و.... و آن سخن کنفسیوس این بود: "سه راه برای انسان وجود دارد راه اول اندیشه که والاترین راه است راه دوم تقلید که آسانترین راه است و راه سوم تجربه که تلخ ترین راه است"

و ....

هنوز هم دیکته می کنند....

0
0

ناظم همینطور حرف می زند:

"...برای توفیق چند چیز لازم است. اول گوش. بله، گوش یعنی شنیدن. برای توفیق باید اول گوش را انتخاب کرد. باید گوش داد و خوب شنید. در شنیدن نباید انتخاب کرد. هرچه گفته شد باید پذیرفت. و از اینجا به عامل دوم می رسیم. عامل دوم یعنی اطاعت. هر چی که گفته شد، همان را باید برگزید و مطیع بود. مطیع که شدی دیگر به چشم احتیاجی نیست. از چشم می شود صرف نظر کرد. و حتی چشم بسته راه رفت. بله، چشم بسته بهتر می شود اطاعت کرد. امیدوارم که تو چنین باشی و خیلی خوب از عهده امتحان بربیایی."

معلم شمرده شمرده کلمات را دیکته می کند و محصل باید دیکته را درست روی تخته سیاه بنویسد :

"امید تنها راه نجات من است. امید باور کردن است. من چشم بسته، گوش بسته فرمان خواهم برد."

اما محصل دیکته ی خودش را می نویسد:

"امید تنها راه نجات من نیست. امید باور کردن نیست. من چشم بسته، گوش بسته فرمان نخواهم برد."

نتیجه تاسف بار است.

ناظم و معلم ها ابتدا مدیر جوائز را با گاری پر از جوایز رنگارنگ و فریبنده جلوی چشم محصل می آورند . و شاگرد اولی را می آورند که دیکته ی آنها را عالی نوشته و حالا همه چی دارد از رفاه و زن و زندگی و لذت های آن...

اما محصل زیر بار دیکته ی آنها نمی رود.

این بار رییس تنبیهات را  می آورند با شلاقی در دست ...و شاگرد مردود را که زبانش از بیخ کنده شده...

اما محصل عبرت نمی گیرد و دیکته ی هیچ کس دیگر را چشم بسته و گوش بسته نمی نویسد...

محصل مردود می شود و در خون می غلتد...

 

آنچه خواندید خلاصه ی نمایشنامه ی دیکته بود از غلامحسین ساعدی.

 

.

.

.

ماه گذشته به منظور ارائه یک برنامه آموزشی ، در مدرسه ی دخترانه ای بودم (کلاسهای هفتم و هشتم و نهم)... بچه های علاقمندی در موضوع مربوطه بودند؛ اما برایم عجیب بود که از نظر اجتماعی همگی در یک فرم و یک نگاه و یک هراس....

هراس از دیکته ای که مبادا یک "واو"آن را جا بیندازند...

بچه هایی که در قرن بیست و یکم زندگی می کنند و شدیداً علاقمند به فراگیری دانش های نوین هستند. بچه هایی که آرزو دارند ؛ مرزهای زمین را درنوردند و از فضا به تماشای زمین شان بنشینند. ....اما وجودشان پر از هراس بود هراس از ناظم و معلم هایی که نزدیک به یک دهه است که برایشان دیکته می کنند آنچه را که به پندار خودشان ، راه سعادت این بچه ها میدانند ... بچه هایی که برایشان تعریف خاصی !! از دختر خوب !! شده بود... بچه هایی که دیکته ی شان را تمیز و مرتب می نوشتند بی آنکه یک "واو"را جا بیندازند.

.

.

.

هنوز هم اینجا دیکته می گویند و شاید به ظاهر، بخت با آنهایی باشد که دیکته ی شان را تمیز و خوب و بی هیچ اشتباهی می نویسند .... ولی همه اش فکر می کنم که یه جای قضیه ایراد دارد این شاگردان اول، به ازای دیکته ی خوب شان چیزهایی را بدست می آورند و حتماً چیزهای با ارزش تری را از دست می دهند؛ چیزهای با ارزشی که قیمتی برایشان نمیتوان متصور بود...

مقدمه: درس هایی که از برخی چالش های زندگیم در سال نود و سه گرفتم:

0
0

 

روزهای پایانی سال نود و سه را می گذرانیم. نود و سه.... در خاطرم می ماند . گمونم بعضی روزها، بعضی ماهها، بعضی سالها هستند که بیشتر در خاطرمان می مانند. برای من سال های 63، 71، 75، 83، 84، 85، 86 ، 93 ... سالهایی به یاد ماندنی اند...سالهایی که برخی روزهایشان برایم تصویر شده اند، تصویری روشن و شفاف در ذهنم...

نود و سه: چالش های زیادی داشتم به نسبت سالهای قبل...به خصوص در رابطه با پسرم...چند روزی مانده به آغاز سال نود و سه،  فهمیده بودم که باید عینک استفاده کند و تنبلی در چشم راست دارد و آیا خوب می شود یا نه ؟ نمی دانستم.

آخرین روزهای بهار، تصادفی نسبتا شدید داشتم که منجر به جراحت پسرم در زیر چانه و زیر لب پایین و داخل لب شد و بخیه خوردن و...

و آخرین روزهای تابستان، در چکاپ سالیانه پسرم، تشخیص اشتباهی پزشک در موردی دیگر از سلامتی جسمی بچه ها، به شدت آشفته ام کرد و...

نیمه دوم سال، ولی برایم پر از امید و روشنایی بود، تنبلی چشم پسرم بهبودی خود را با سرعت زیاد، نشان می داد و ... و خدا را شکر هفته پیش دکتر گفت که دید چشم راستش هم کامل شده...

البته مواردی که گفتم در زمینه جسمی بود...چالش هایی دارم هنوز در رابطه با روح و جانش...

همان سه مورد که اشاره کردم ؛ درس هایی برایم داشت که دوست دارم در پایان سال مروری کنم به ‌آنها؛ شاید گذار مادری دل نگران روزی از این خانه بیفتد و این نوشته ها اندکی تسلایش دهد و اندکی کمکش کند در حل بحران زندگیش...

ابتدا تیتروار مروری می کنم به درسهایی که گرفتم و شاید در نوشته های بعدی به برخی موارد بیشتر بپردازم:

1-     اعتدال را در مورد بچه هایمان رعایت کنیم ؛ در آموزش ، پرورش، سلامت جسمی و روحی شان... من در سال جاری احساس کردم مادریم در بُعد توجه یه سلامتی پسرم زیر سوال است...

 

2-     مدیریت بحران بحثی ضروری است که متاسفانه یادمان نداده اند. و الان هم نه خودمان و نه جامعه و نه آموزش و پرورش و...به بچه هایمان نمی آموزند این درس مهم را. من مدیریت بحرانم به شدت زیر سوال است ...

 

3-     همدردی و همدلی در مشاهده مشکلات دیگران، یادمان نرود.... البته اگر نمی کنیم؛ حداقل قضاوت هم نکنیم، سرزنش نکنیم، مسخره نکنیم...

 

4-     و هنوز هستند انسانهایی که نگاه شان  و کلامشان، رنگ عشق، رنگ خدا ... دارد و نور امید و آرامش در دل غصه دار یک مادر آشفته حال می پاشد...

 

5-     و آی شماها که معتقدید بهشت زیر پای مادران است، هیچ مادری را به دیده نامادری نگاه نکنید...

 

6-     و وقتی با مشکلی در زمینه سلامت جسمانی و حتی روحی در مورد خودتان یا خانواده تان درگیر شدید، به نظر و دیدگاه یک پزشک اکتفا نکنید...

 

7-     و وقتی با مشکلی در زمینه سلامت جسمانی و حتی روحی در مورد خودتان یا خانواده تان درگیر شدید، و کلافه اید ... سراغ اینترنت می روید،؛ غافل از اینکه جستجو در منابع فارسی، نگرانی تان را افزون خواهد کرد و مشکل تان را بیشتر... اگر انگلیسی اندکی هم می دانید به انگلیسی جستجو کنید و در غیر اینصورت جستجو نکنید خیلی خیلی بهتر است ...

 

8-     و درس دیگر اینکه، در حل بحرانهای سلامتی، اجرای خواسته پزشک به اندازه یافتن پزشک خوب مهم است... متاسفانه در برخی مشکلات، برخی خانواده ها برایشان حرف و حدیث فامیل و همسایه مهم است و این میتواند زمان درمان را طولانی کند و شاید با مشکلی جدی مواجه کند...

 

9-     و دیگر اینکه ، صبور باشیم و مومن ...

 

10- و درس دیگر اینکه، کودک مان را که درگیر بحرانی است که درمانش ماهها و گاه سالها زمان و صبر و حوصله می خواهد، درک کنیم...

 

11- و درسی آموختم که هنوز در اجرای عملی به شدت به آن پایبندم؛ رعایت احتیاط و سرعت در رانندگی ... از آن روز خرداد ماه که بحرانی ترین روزم در سال نود و سه بود تا به حال در هیچ خیابان فرعی سرعت غیر مجاز ندارم و در هر تقاطع فرعی ایست کامل! می کنم (هنوز از یادآوری آن روز آشفته می شوم)...

 

 12-  و درس اول و آخر اینکه: خدا هست و بی تردید هست... در همین نزدیکیها ...خدایی که ما را هرگز فراموش نمی کند ...خدایی که مهربانترین مهربانان است...

Viewing all 77 articles
Browse latest View live




Latest Images